ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

مراسم تدفین

تا دور سویی چشمانم خاک است و غبار و در گورستانی دور از آبادی میان تلی از خاک و خوار، ایستاده ام بر گوری برای لاشه ای بی کس. که جز من های بیشمار دیروزم، کسی به مراسم خاک سپاری اش نیامده است. اینبار اما با لباسی همرنگ درفش صلح به مراسم تدفین دوستی رفته ام که خود را چون تو از او میبینم.

چشمانش را با خاک غسل داده اند و کفنی سفید به بلندای قامت زمین و پهنای تاریخ تنش کرده اند اما به مانند همیشه صورت زیبایش را دارد. قامتش چون سرو و پهنایش چون کوه ها بزرگ است و ستبر. دل مهربانش تا همین دیروز میتپید. اما گوی در آپارتمان کوچک کرایه ایش و در انزوای بی حصرش خودکشی را بر نظاره دگرکشی های دیروزش، چون مردی که به سبب گذشت ایام از زور گفتن بماند از زور گفتن دیگران نیز سخت رنجیده باشد، پسندیده است.

بوی شراب از دهانش به مشام میرسد. بی می و می خانه نبود و بر در مساجد و کنیسه ها نیز گه گداری میدیدمش. همیشه عاشق نیایش بود اما بر گردن چروکیده اش هنوز کبودی های بسیاری است از معاشقه های فراوان همین دیشب. 
همیشه در شهر چون دیوانگان داد میزد: هم آغوشی نزدیک ترین راه رسیدن به خدا است.

اما در جواب مردهای متعصب کتکش میزندند و زن ها نیز گر لعنتش نمیکردند در دل به او میخندیدند اما شب که فرا می رسید حرفش چون دستوری باشد، حجتی بود بر انکار گناه. 
و اما حالاکه باد صدای اثابت دانه های ریز شن به سنگ قبرهای قدیمی را به گوشم می رساند و فارغ بال از سوگ جسد بی جان به رقص مشغول اند، سینه را از نفسی غبار آلود پر می کنم و به بالای بی انتهای آسمان روی سرم نگاه میکنم و با خود میگویم: 
کجای؟ این سکوت ابدی تو بزرگ ترین نزاع تاریح است میدانستی؟ 
و در خلسه بی پایانی سوار بر آسمان خیال به پرواز در می آییم ک ناگهان کودکی آشنا دستم را می فشارد و صدایم میزند آقا؟ برای دوستت گل نمیخری؟
چشمانم را میبندم. در خود آشوبی ام از سکوت، از اشک های خشک و بغض های نیامده و مانده ام، هنوز چگونه نفس میکشم وقتی چیزی از آن را دیگر در خود حس نمیکنم. بوی خاک خشک برقص درآمده در هوا و رنگ آبی کدری که آسمان را در آغوش گرفته حال همه جهانی است که امروزم را تا به ابد در خود نگاه داشته است. از برای بهای دیروزی را که به آرزوی امروز و یا ترس از آن گذشت. 
امروزی که حال در عین تنفر از آن، چنان بسته است به جانم که گویی پایین دادن به نفس کشیدن مانند این یار قدیمی ام ، آسان تر از رها کردن آن باشد. 
جای پای کودک گل فروش روی زمین همراه با لبه های باریک انتهای کفن ، با باد میرقصند و جشن سکوت میگیرند، آرامش ابدی از جدال با تنهای. آما این کودک در بیابانی خشک و خالی از سکنه از کجا و برای چه گل می آورد بفروشد؟ هیچ جوابی بجز خش خش دمپایی های کوچک و نارنجی رنگ و رورفته اش نمی آیید. و گرچه برایم بسیار آشنا بود اما آخر سر نفهمیدم کودکی بود دس فروش یا گذشته ای بود از من وقتی او زنده بود. 
روی زمین چون به مانند فرش فارغ از هر چیزی مینشینم و میگذارم خاک تن پوشم را به آغوش خود و به رنگ حقیقی خود در آورد، گرچه هیچ گاه آن من نباشم.

دستانم را در کنار بدن بی جان سفید پوش، روز زمین میگذارم و انگشت هایم را به آرامی در دل خاک فرو میکنم. خنکی و لطافت به ظاهر خشن خاک را حس کنم و به این می اندیشم ک بازگشت باید چه عاشقانه باشد. اما ترک کردن این جهان نیز چقدر اندوهناک خواهد بود.

همه چیز برایم بی رنگ است. نه قله کوهی خوشحالم میکند و نه تاریکی اقیانوس دیگر به شگرفم می اندازد. برایم بعد از تو نه بوی گل ها، نه طعم طعام، و نه زر و زیور و بوق و برق شهرها و همه و همه معنی ندارد و تنها در لابه لای دست نوشته هایم گم شده ام ... 
جهانم به وسعت تمام کلماتی است که نوشته ام اینها را از کجا یاد گرفته ام؟ به خاطر ندارم. حالا تنها منم و یک جسد بی جان در مراسم تدفینی به ازدحام یک نفر، که چون خالق داستانی کوچک باشم هم قاتل و هم مقتول منم که حالا بر بالای این قصه میگیریم. نمی دانم به جشن مراسم قتلانگاهی آمده ام که من با قلم و کاغذهایم به سر انجام رسانده ام یا خاک سپاری دوستی حقیقی؟
از لابه لای همین افکار کبوتری بر بالای بومی مخروب به انتظار نشسته است. هر از گاهی نیم نگاهی نیز به من میکند و بغ بغوی سر میدهد. کمی آن سوتر گنجشک کوچکی با داد و فغان خاص خود در کنج کوچک دیواری پر سرو صدا فرو میرود. و بروی زمین نیز مورچه ای زرد رنگ و کوچک، از دستانم به آرامی بالا میرود. واقعا که چه کار طاقت فرسای.
با خود میگویم خوش به حال جهان، که چنین از من فارغ است. 
دست های خاک خورده ام را از خاک بیرون می آورم و روی کفن سفید رو به رویم میگذارم و با همین خاک چسبیده به کف دستانم وضوی گناهش می دهم و بر بالای پیشانی اش فرود می آییم و بوسه ای از اعماق قلب نثار عشق میکنم و به آرامی پیکر بی جان دوست داشتنی اش را به داخل گودال هل میدهم و تنها با یک شاخه گل پلاستیکی تا به ابد دفنش می کنم و در انتها با تنی خاک خورده و دستانی در جیب و سری به زیر و چشمانی تر عکس جهت بادی خاکستری به آغوش دل شهر آهنیم بر میگردم. با این تفاوت که دیگر شخصی به نام عشق در آن زندگی نمی کند. 
ساکو شجاعی
98.12.12


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز